نتایج جستجو برای عبارت :

من ندانم با که گویم شرح درد

این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج  مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
این کمترین حق من است که بخواهم بدانم تو کیستی و چرا به تو آلوده ام و چرا با تو سخن می گویم و در خود می بینمت و چرا چون عفونتی لاعلاج  مرا به این حال گماشته ای که حتی ندانم چرا باید تو را دوست بدارم و به تو فکر کنم و چگونه می توانم از تو رهایی یابم.
اگه دوست دارید آهنگ جذاب و شنیدنی سینا سرلک عزیز را بشنوید با ما همراه باشید ٬ شما را شگفت زده میکنیم 
دانلود آهنگ جدید سینا سرلک یار منی
 سینا سرلک و یک آهنگ فوق العاده دیگر در سایت دی موزیک ٬ هم اکنون با کیفیت اصلی آهنگ یار منی را آنلاین گوش کنید و در نهایت با کیفت عالی دانلود کنید.
شعر : سینا سرلک ، اشکان حیدری  ترانه سرا : سینا سرلک و اشکان حیدری
Download Best Song • Sina Sarlak • Called •   Yare Mani • Text & The Best Quality In DayMusic
 
متن آهنگ یار منی سینا سرلک
دل ب
صد در صد آدمی که بهداشت و موارد توصیه شده را رعایت نمیکند احمق است، اما آدرس غلط ندهند. آن چیزی که آرامش را تزریق میکند، ماسک و مواد ضدعفونی کننده نیست. حالا تا صبح هم بنشینیم التماس ماسک را بکنیم، یک درصد به ما آرامش نمیدهد که هیچ، استرس پشت نگرانی است که به ما اضافه میکند. صد در صد که بیماری حاصل ندانم کاری های بشر است، اما زیرک اگر باشیم، از همین ندانم کاری برای خود فرصت درست میکنیم. درِ خانه ی خدا را میزنیم. بهانه داریم دیگر. میبینیم که عاجز
بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن کوچه گذشتم،
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،
شدم آن عاشق دیوانه که بودم.
در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید
باغ صد خاطره خندید،
عطر صد خاطره پیچید:
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.
من همه، محو تماشای نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشۀ ماه فروریخته در
بی تو مهتاب شبی، باز از آن کوچه گذشتم 
همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
 
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
 
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت خود خواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
 
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
 
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فروریخته در آب 
ش
 متن شعر زیبای شعر کوچه از فریدون مشیری
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودمدر نهانخانه جانم گل یاد تو درخشیدباغ صد خاطره خندیدعطر صد خاطره پیچیدیادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیمساعتی بر لب آن جوی نشستیمتو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهتآسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ما
گفتم که شکایتی بخوانم * از دست تو پیش پادشا منکاین سخت دلی و سست مهری * جرم از طرف تو بود یا من ؟دیدم که نه شرط مهربانی است * گر بانگ بر آرم از جفا منگر سر برود فدای پایت * دست از تو نمی کنم رها منجز وصل تو ام حرام بادا * حاجت که بخواهم از خدا منگویندم از او نظر بپرهیز * پرهیز ندانم از قضا منهرگز نشنیده ای که یاری * بی یار صبور بود تا من.سعدی
این شعر من را یاد دوسال پیش در چنین روزهایی انداخت و به خود که آمدم صفحه گوشی را خیس از اشک دیدم.
از چه...............................
افسوس که نامه ی جوانی طی شد 
                      آن تازه بهار زندگانی دی شد 
                                      آن مرغ طرب که نام او بود شباب 
                                                      افسوس ندانم که کی آمد و کی طی شد 
از چه...............................
افسوس که نامه ی جوانی طی شد 
                      آن تازه بهار زندگانی دی شد 
                                      آن مرغ طرب که نام او بود شباب 
                                                      افسوس ندانم که کی آمد و کی طی شد 
من ترکم کرد، مرا از خود راند و من مشتاق تر شدم برای بدست آوردنش. راستش را بخواهی ه غرورم برخورد، او من را همانگونه که هستم دید. یک میانمایه، ک مبتذل، یک مدعیِ تو خالی. غرورم شکست، دست و پا زدن اما راستش حق با او بود من همه‌ی اینها و بسا بدارم. چه خوب که فهمیدم و کاش به یادم بماند. تا ندانم تلاش ممکن نیست. ولی کاش برگردد. 
بله مبتذل و میان‌مایه‌ام. تلاش می‌کنم بالاتر بکشم این من را اما نه وعده‌ی رضایت دیگران، صرفا برای خودت. یاد دار.
مت ترکم کرد، مرا از خود راند و من مشتاق تر شدم برای بدست آوردنش. راستش را بخواهی به غرورم برخورد، او من را همانگونه که هستم دید. یک میانمایه، یک مبتذل، یک مدعیِ تو خالی. غرورم شکست، دست و پا زدن اما راستش حق با او بود من همه‌ی اینها و بسا بدترم. چه خوب که فهمیدم و کاش به یادم بماند. تا ندانم تلاش ممکن نیست. ولی کاش برگردد. 
بله مبتذل و میان‌مایه‌ام. تلاش می‌کنم بالاتر بکشم این من را اما نه به وعده‌ی رضایت دیگران، صرفا برای خودت. یاد دار.
داروین در نامه ای در اواخر عمرش اعلام می کند که هیچگاه وجود خدا را انکار نکرده است !
In my most extreme fluctuations I have never been an atheist in the sense of denying the existence of a God.— I think that generally (& more and more so as I grow older) but not always, that an agnostic would be the most correct description of my state of mind.
Dear Sir | Yours faithfully | Ch. Darwin
https://www.darwinproject.ac.uk/letter/DCP-LETT-12041.xml
در شدید ترین نوسان های زندگی ✖️من هرگز یک آتئیست در معنای انکار خدا نبوده ام ✖️ من فکر می کنم (عموما هر چقدر که بیشتر رشد می کنم ) و نه برای همیشه ندانم گرایی
چند روزی بیش تا نوروز نیست       من ندانم راز این نوروز چیست
از همان دوران دور کودکی             حال من تا این کنون بازم یکیست
کل سال آیا نبودم دلخوشی            علتش را نیک باید بنگریست
خنده و شادی به روی مادرم           باید آرم صدر علت های لیست
شادی اش ما را به شادی می کشاند        گویی ما را داده اند صد نمره بیست
گرچه اینک جسم او از ما جداست         روحش اما می کند هر لحظه زیست
بهر من بود او پدر هم مادرم                 برتر از مهرش بگو جانم که کیست
ر
بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتمهمه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتمشوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودمشدم آن عاشق دیوانه که بودم !
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشیدباغ صد خاطره خندیدعطر صد خاطره پیچید
یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیمپر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیمتو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهتمن همه محو تماشای نگاهتآسمان صاف و شب آرامبخت خندان و زمان رامخوشه ماه فرو ریخته در آبشاخه ها دست برآورد
سر تا پایم را خلاصه کنند می شوم "مشتی خاک"که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانهیا "سنگی" در دامان یک کوهیا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوسشاید "خاکی" از گلدان‌یا حتی "غباری" بر پنجرهاما مرا از این میان برگزیدند : برای " نهایت"  برای " شرافت"  برای " انسانیت" و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای : " نفس کشیدن "  " دیدن "  " شنیدن "  " فهمیدن "و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمیدمن منتخب گشته ام : برای " قرب "  برای " رجعت "  برای " سعادت "من مشتی ا
 
نویسنده و گردآورنده : اشکان ارشادی 
ابتدا یادی از دهه‌ی شصت و کتاب چهارم دبستان
 
 
افسوس که نامه جوانی طی شد
                                    و آن تازه بهار زندگانی دی شد
آن مرغ طرب که نام او بود شباب
                               افسوس ندانم که کی آمد کی شد
 
« عمر خیام » 
ادامه مطلب
جان به شمشیر غمش دادم چو مرغی نیمه جان 
دل  به سودای رخش بستم به تیغی بی امان
 
گر که سودای دلم را کس ندانست و نوشت
بیشک او نارد* خبر از راه عشقش بی گمان
 
من در این سودا ندانم چُون بُوَد حالم کنون
تا بگویم شرح دردم با زبان بی زبان
 
هر که در دامِ غمش افتاده با سر سرنگون
سر به سجده دارد و جانش رود بر آسمان
 
صید او هر کس نگردد، زانکه صیادی چو او
تیر عشقش جان دهد و جان ستاند در نهان
 
تا که دل از ناوک جانسوز مژگان شد هدف
می نشیند در دل و قد را کند همچون
گاهی تنها چیزی که دلم میخواهد یک جام شراب است و یک موسیقی عاشقانه و اتاق تاریک و شمع و گلبرگ های رز  پرپر شده.
تنهای تنها با خودم!
شراب بنوشم و اشک بریزم و به آهنگ گوش بدهم و به شمع ها و گلبرگ های رز خیره شوم.
آنقدر اشک بریزم و بنوشم که ندانم از اشک خوابم برده یا از شراب مست و بیهوش شدم.
و وقتی بیدار می شوم من باشم و صبح و آفتاب و روز جدیدی که آغاز شده و درد و غمی که از درز پنجره دیشب فرار کرده...
واییییی خدااااااا برففف دارهههه میادددددددد اشکه شوقه اینااااااااااااااااااههه ندانم چجوری حالمو توصیف کنم فقط خیلییییی خوشحالممممم,برففف میادددددددددد هوامممم که سردههههههه نتم وصل بود دیگهه ذوق مرگگ میشدمممممم
وای بیرون بودن یخ زدن نه دستکش پوشیده بودم و نه شالگردن و اینا 
عاشق این بی حسیم که به خاطر سرمای برف به وجودد میاددد
کاش میشد بیشترر بیرون بمونم ولییی نشدددد. 
الانم خونم:////
جان به شمشیر غمش دادم چو مرغی نیمه جان 
دل  به سودای رخش بستم به تیغی بی امان
 
گر که سودای دلم را کس ندانست و نوشت
بیشک او نارد* خبر از راه عشقش در گمان
 
من در این سودا ندانم چُون بُوَد حالم کنون
تا بگویم شرح دردم با زبان بی زبان
 
هر که در دامِ غمش افتاده با سر سرنگون
سر به سجده دارد و جانش رود بر آسمان
 
صید او هر کس نگردد، زانکه صیادی چو او
تیر عشقش جان دهد و جان ستاند در نهان
 
تا که دل از ناوک جانسوز مژگان شد هدف
می نشیند در دل و قد را کند همچون
نیست در ســــودای زلفش کار من جز بیقـــــراری
ای پـــریشان طُرّه تا چنــدَم پریشان می گــــذاری!؟
یار دل سخت است یا من سست بختم؟ می ندانم
اینقـــــدر دانم که از زلفش مرا نگشـــود کـــــاری
شمـــع ْرخســــاری، ولی روشن ْکنِ بزمِ رقیبی
ســـرو بالایـی، ولــــی بیگانگــــــان را در کنــــاری
آفتابـــــــا! از در میخانـــه مگــــذر کاین حریفــان
یا بنوشنـــدت که جامـــی یا ببوسنــدت که یــاری
ای به هم پیوستــه ابــرو، رحــم کن بر دل دونیـ
 
این عالم چیست ؟ 
گفت هست این عالم پر نام و ننگ 
همچو نخلی بسته از صد گونه رنگ 
گر بدست آن نخل را مالد کسی
 آن همه یک موم گردد بیشکی
                                                                         
  چون همه موم است دیگر چیز نیست
وآنکه چندین رنگ آن خونیز نیست
 چون یکی باشد همه نبود دوئی
  هم منی بر خیزد این جا هم توئی 
=====================
مرد سالک چون به حد دل رسید
اندرین ره چون بدین منزل رسید
بشنود از وی سخن ها آشکار
هم بدو ماند وجودش پایدار
هم جز او کس را ن
#معرفی_کتاب ..کسی که این کتاب را میخواند احتمالا به یاد این شعر میفتد که: در اندرون من خسته دل ندانم کیست، که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. اتفاقا نویسنده کتاب هم به دنبال یافتن پاسخی برای همین نوع سوالات مهم است. کتاب عنوان گیرایی دارد. تا همین جا جزو کتاب های پرفروش سال ۲۰۱۹ است. کتاب روان و راحتی است. به گفته نویسنده، هدف از انتشار کتاب، کمک به کسانی است که در جستجوی موفقیت هستند._________با ۵ درصد تخفیف اعضا و ارسال رایگان
_____________
سفارش ازطری
دنیا دور سرش می‌چرخید.
دنیا چرخیده بود و چرخیده بود و او با ندانم کاری هایش دقیقا در نقطه ای ایستاده بود که سالِ پیش و سالِ پیش ترش!!!
برای بار سوم رو به نابودی بود ، 
که در حوالیِ بیستمین سالی که از هفتاد و هشتِ متولد شدنش می‌گذشت ،
دقیقا هفتاد و هشت روز مانده به ویرانیِ سوم ،
از روی زمین بلند شد و محکم تر از قبل ایستاد .
گردِ غبار را از لباس هایش تکاند.
و دوباره عاشقِ
کارش ، زندگی اش ، کارگاه کوچکش و آرزوهای ریز و درشتش شد و
دل به کار داد .
.چباسمه تعالی
امور اجتماعی
آثار طلاق
غزل۴
آثار طلاق بس زیان آور و بی مرز و حد است
چونکه جانکاه بود، دغدغه اش تا ابد است
گر شود حاصل تزویج تو را نور بصر
نتوان کرد فراموش، چو آن کالبد است
پاره ی تن شود  از یاد نمی گردد محو
پدر و مادر فرزند، گل سر سبد است
او نیازش به پدر باشد و هم مادر خود
تا شود عاقل و بالغ، نتوان گفت بد است
گر شوی صاحب فرزند ز دیگر همسر
سخت باشد که پذیرد ورا ، تا حسد است
گر کنی ترک تو تزویج و پرستار شوی
نیست آرامش و تسکین، که آن نیز
.چباسمه تعالی
امور اجتماعی
آثار طلاق
غزل۴
آثار طلاق بس زیان آور و بی مرز و حد است
چونکه جانکاه بود، دغدغه اش تا ابد است
گر شود حاصل تزویج تو را نور بصر
نتوان کرد فراموش، چو آن کالبد است
پاره تن باشد و از یاد نمی گردد محو
پدر و مادر فرزند، گل سر سبد است
او نیازش به پدر باشد و هم مادر خود
تا شود عاقل و بالغ، نتوان گفت بد است
گر شوی صاحب فرزند ز دیگر همسر
سخت باشد که پذیرد ورا ، تا حسد است
گر کنی ترک تو تزویج و پرستار شوی
نیست آرامش و تسکین، که آن نیز
می‌دانم، خیلی وقت بود ننوشته بودم. دست و دلم نمی‌رفت به نوشتن، و هنوز هم نمی‌رود. ولی هفته‌ی پیش به خودم آمدم و دیدم بلاگ را باز کرده‌ام و می‌نویسم. نوشته‌ی بیو را تازه به روز کردم، بیست و سه ساله به جای بیست و دو. با چند ماه تاخیر. ولی چرا ننوشتم؟ چرا ا می‌نویسم؟ آیا بیشتر خواهم نوشت؟ راحت‌تر است که جوابی ندهم. اینجا خانه‌ی من است، می‌توانم حتی سال‌ها خالی بگذارمش و هر از چند گاهی برگردم و دستی به سر رویش بکشم. این کنترل نسبی روی داشته‌
من نوکرم! رسم وفایم را ببینیدتمکین بی ‌چون و چرایم را ببینیدگفتند: این دیوانه آخر رعیت کیست؟در کربلا فرمانروایم را ببینیددیوانگی این است؛ اما بندگی چیست؟شهر نجف باید خدایم را ببینیداحساس غربت در حرم معنا نداردشاه غریب آشنایم را ببینیدمشهد برات کربلایم را گرفتمتأثیر ذکر "یا رضا"یم را ببینیددل بستم و شد کعبه‌ام شش‌گوشه‌ی اودر سینه‌ام قبله‌نمایم را ببینیدجز خانه‌ی ارباب را مَحرم ندانمبی‌چاره‌ام؛ دست گدایم را ببینیدناگفتنی‌ها را فق
گفتی نترس ، دستانم لرزید ، نگاهم دنبال اتفاق های گمشده رفت و برنگشت ، من ماندم که جوابت را بدهم ، ماندم که بگویم اگر عاشقت نمیشوم برای خوب نبودنت نیست ، عاشقت نمیشوم چون میترسم وفاداری أم اندازه ی عشقت نباشد ، یکجای راه کم بیاورم و دلم برگشتن بخواهد...
آنوقت باید بغض کنم ، اشک بریزم و برگردم که ترس های همیشگی أم را از راه رفته و به انتها نرسیده ی عشقمان جمع کنم...
تو باید چه کنی آن روز ؟! باید مثل شاه مات شده ی شطرنج بایستی و نگاهم کنی که ضربه ی آخر
گفتی نترس ، دستانم لرزید ، نگاهم دنبال اتفاق های گمشده رفت و برنگشت ، من ماندم که جوابت را بدهم ، ماندم که بگویم اگر عاشقت نمیشوم برای خوب نبودنت نیست ، عاشقت نمیشوم چون میترسم وفاداری أم اندازه ی عشقت نباشد ، یکجای راه کم بیاورم و دلم برگشتن بخواهد...
آنوقت باید بغض کنم ، اشک بریزم و برگردم که ترس های همیشگی أم را از راه رفته و به انتها نرسیده ی عشقمان جمع کنم...
تو باید چه کنی آن روز ؟! باید مثل شاه مات شده ی شطرنج بایستی و نگاهم کنی که ضربه ی آخر
حس نبودن تو عجب سخت نابجاستاندوه رفتن تو غمی سخت وجانفزاستدر حیرتم از آن همه ابراز عشق تودرمانده ام، فرار،کجای قرار ماستازچه فرار می کنی از عشق دم نزناین درد عشق نیست، تبانی قصه هاسترنجیدنت درست،غلط گفتنم صحیحکو ببخششی که حال بزرگان قومهاستافسرده ای، ملال تو افزون زحد شدهاین نکته هم دلیل همان درد و رنجهاستپا می کشی تو از دل من میروی بروباور نمی کنم که هجر سر آغاز ماجراستبا دست بسته لب بگشایم به احتضارجانم بگیر و سخت نگیر ،این قضا بلاستدر
نویسنده :
دارم فراموشش می‌کنم تا به امروزه رسیدگی کنم ولی اگر هم نشد دیگر حتما قسمت و حکمت نیست.
 
یاد باد آن که ز ما وقت سفر یاد نکرد
به وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد
آن جوان بخت که می‌زد رقم خیر و قبول
بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد
کاغذین جامه به خوناب بشویم که فلک
رهنمونیم به پای علم داد نکرد
دل به امید صدایی که مگر در تو رسد
ناله‌ها کرد در این کوه که فرهاد نکرد
سایه تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر
آشیان در شکن طره شمشاد نکرد
شاید ار پیک صبا از تو بیام
گذشتم تا گذشت، اینجا رسیدمبه کوی و منزل آوا رسیدم
دمی دیروز و هم فردا ندیدمز حالا بودم و حالا رسیدم
پریدم تا پرید از دل غم دل ز بالا بودم و بالا رسیدم
می خونین‌دل رقصیده در عشقبنوشیدم که نوش‌آسا رسیدم
سرم تا قلّه‌های مست پاشیداز آن نادرکجا در جا رسیدم
نه درجایی و ناجایی ندانمکه بی‌خود بودم و بی‌جا رسیدم
چو بی‌دنیا بدم آسان گسستم چو با زیبا بدم زیبا رسیدم
مرا گوید شبیه عشق گشتیبلی شکل تو گشتم تا رسیدم
به حلمی بس کن این شیرین‌زبانیکه تلخی
سلام
یه جایی مطلب "قابل توجه زنان آزاردهنده به همسر" در رابطه با زنانی که شوهراشون رو با کارهاشون اذیت و آزار میدن و سرپیچی میکنن و سر ناسازگاری دارن خوندم، جالب بود، دوست داشتم شما هم بخونین، شاید حواستون کمی جمع بشه که با توهمات احمقانه زنانه، با ندانم کاری، با بلاهت و بی عرضگی، با بیشعوری و نفهمی انقدر کرم تو زندگی خودتون نریزید و زندگی خوبتون رو به گند نکشین!
+ من خیلی رویکردم استنادات مذهبی نیست، ولی خب تو این مدت خیلی از زنان ظاهرا مذهب
اگرچه دل به کسی داد،جان ماست هنوز           به جان او که دلم بر سرِ وفاست هنوز
ندانم از پی چندین جفا که با من کرد                  نشان مهر وی اندر دلم چراست هنوز؟
به راز گفتم با دل،ز خاطرش بگذار                            جواب داد فلانی ازان ماست هنوز
چو مرده باشم اگر بگذرد به خاک لحد                به بانگ نعره برآید که جان ماست هنوز
عداوت از طرف آن شکسته پیمانست                  وگرنه از طرف ما همان صفاست هنوز
بتا تو روی ز من برمتاب و دستم گیر             
یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!
این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران ب
یک بار مطلبی خواندم به این شرح که : فرق است میان کسی که در وقت های خالی اش برایت وقت میگذارد و کسی که وقتش را خالی میکند تا برای تو وقت بگذارد!
این روز ها به این مساله زیادفکر میکنم.چند سالیست مشغله های فکری و فیزیکی ام به قدری زیاد شده که حتی در تعطیلات یا آخر هفته ها هم به استراحت کردن نمیرسم؛ اما هر بار لازم میشد که وقتم را به کسی اختصاص بدهم سعی میکردم تمام این مشغله ها را فراموش کنم و تمام فکرم را برایش بگذارم. درحالی که همیشه از سوی دیگران ب
*♻️ سردار حاجی زاده دروغ نگفت اما همه واقعیت را نیز نگفت*
‌* توضیحات سرباز دلباخته وطن سردار حاجی زاده در مورد ساقط نمودن هواپیمای اوکراینی به دور از هر دروغ پردازی بود اما سردار خود و مجموعه اش را بنا بر چه مصالحی قربانی چه کسان و مسائلی نمود که همه واقعیت را نگفت *
* سردار گفت : « در چندین مرحله به سامانه‌ها اعلام می‌شود که چند موشک کروز به سمت کشور شلیک شده و آماده باشند » اما نگفت سرنوشت این موشک های امریکایی چه شد *
* سردار شاید نگفت که برا
 جاذبه‌ی قهر و عشق به زندگی
اریک فروم
"عشق باید درخورِ معشوق باشد"
؛
یک قاعده ی کلی در مورد هرگونه عشقی وجود دارد، 
چه عشق به زندگی باشد..
چه عشق به یک انسان دیگر..
به یک حیوان، و یا یک گل..
من هنگامی میتوانم دوست بدارم، که عشقِ من «درخورِ» معشوق باشد و با نیازها و طبیعتِ او «همخوانی» داشته باشد.
؛
عشق من به گیاهی که به آبِ کم نیاز دارد، خود را در این نشان می‌دهد که تنها همانقدر که نیاز دارد به آن آب بدهم. 
اگر درباره ی «آنچه که برای گیاهان سودمند
همی می گذشتم ز راهی به خویش            در ان گوی بودش درختی به پیش
شنیدم    که  زاغی درختی    پرید             مهیج  ز ان   شاخه ها    می پرید
مرا بولهوس بر درخت میوه کرد                به چند دانه از  حاصلش خیره کرد
ندانم پس از من چه آید به پیش                که در ان درخت لانه ای بود پیش 
که می خوردم از ان درخت بر هوس           ز ناگه می افتم      از شاخه  پس 
کلاغان بر من       هجوم  آورند                  که همچون عزایی  به دل آورند   
به فکر رفتم از ان درخ
تا حالا دقت کرده بودی یک ثانیه چقدر طولانیست؟
مثل یک ثانیه ندیدنت...
مثل یک ثانیه که ندانم کجای این شهری و چقدر دور یا نزدیکی...
مثل یک ثانیه دلتنگ خنده ات شدن...
آه عزیزترینم...
چقدر دنیا بدون تو تغییر میکند...
وقتی از همکلاسی ها جدا شدم و ناخوداگاه دستم رفت روی دکمه ای به تو زنگ بزنم تازه فهمیدم تمام ذهنم پر از تو شده...
مردی که حالا بخشی از وجود من است...
شیرینی خاطراتم... و امیدِ زندگی کردنم...
دلم را خوش کرده بودم این بار بیشتر طاقت میاورم...
اما عزیز
و  آیا همه چیز را به شما می‌گویند؟
من از طرق رسمی و غیررسمی سعی می‌کنم با واقعیات در تماس باشم. گزارش‌هایی که به من داده می‌شود، بسیار متنوع است. هم گزارش‌های دستگاه‌های مختلف اطلاعاتی است، چه اطلاعات مربوط به وزارت اطلاعات، چه آنچه که مربوط به اطلاعات نیروهای مسلح است، چه آنچه که مربوط به بعضی از دستگاه‌های خبررسانیِ دستگاه‌های دولتی است.
هم بخشی از دفتر ما کارش اطلاع رسانی است؛ مثل دفتر ارتباط مردمی و دفتر بازرسی، که این‌ها از طریق
در این قسمت مجموعه شعر و اشعار دلتنگی عاشقانه و احساسی را گردآوری کرده ایم. این اشعار کوتاه و بلند دلتنگ شدن برای عشق بیانگر حس دوری شما از یار است.
مجموعه اشعار دلتنگی عاشقی زیبا
دلتنگی حالتی از فرد عاشق است که با حس غمگینی و ملامت ممکن ایجاد شود. این دلتنگی برخاسته از دلایل مختلفی مانند عاشقی و دوری از معشوق است. در ادامه اشعار زیبا با مضمون دلتنگی را می خوانید.
شعر دلتنگی عاشقانه یار
در دل دردیست از تو پنهان که مپرستنگ آمده چندان دلم از جا
یکی دو شبی میشود که انگار داروها دوباره بی اثر شده اند...خوب نمیخوابم...ظهر به اُمید اینکه چشمهایم را ببندم و دو ساعت بعد،از عمیق ترین چُرت دنیا بیدار شوم روی تختم دراز کشیدم اما تنها چیزی که نصیبم شد کوبه های وحشیانه ی قلبم بود به دیواره ی سینه ام ..نخوابیدم...نااُمیدانه چشم های خسته ام را به سقف سفید ترک خورده ی اتاقم دوختم و با فکرهای تکراری خودم را عذاب دادم...
دقیق خاطرم نیست چندبار در زندگی قلبم شکسته_قلبم را شکستند_اما رنج و دردهایش خوب در
تو این اتفاقات چند وقته ، دیدم نسبت به زندگی زمین تا اسمون
فرق کرده ، یادمه به استاد داشتیم میگفت که مرگ اطرافیان ما 
باعث میشه ما بهت زده شیم ، این بهت زدگی مارو به تفکر
عمیقی میندازه ، به قول فلسفیش میشه فطرت ثانی . 
تو این چند وقته مرگ یکی از  همکلاسیام خیلی بهت زدم کرده ،
 یه طوری که انگار بهم میگه دیدی چقدر مرگ بهت نزدیکه و‌ تو 
هنوز هیچکاری برا زندگیت نکردی ؟ 
امروز به همه دروغ گفتم ، گفتم میخوام
بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آن‌چنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جان‌فشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون ب
بوعلی طوسی که پیرِ عهد بود // سالِکِ وادیِ جدّ و جهد بود
آن‌چنان جا کو به ناز و عز رسید // من ندانم هیچکس هرگز رسید
گفت فردا اهل دوزخ زار زار // اهل جنت را بپرسند آشکار
کز خوشیِ جنت و ذوق وصال // حال خود گویید با ما حسبِ حال
اهل جنت جمله گویند این زمان // خوشیِ فردوس برخاست از میان
زانکه ما را در بهشت پُرکمال // روی بنمود آفتاب آن جمال
چون جمال او به ما نزدیک شد // هشت خُلد از شرم آن تاریک شد
در فروغِ آن جمالِ جان‌فشان // خُلد را نه نام باشد نه نشان
چون ب
از تابستان پارسال مدام در حال تقلا بوده ام
که درس هایم را پاس کنم تا بتوانم سر چهار سال تمام کنم. در اصل هنوز دارم
تاوان کم کاری های سال اول دانشگاه را می دهم. کلی کتاب و درس های نخوانده
روی هم تلنبار شده که باید چهار سال زمان را به شکل منطقی بینشان تقسیم می
کردم ولی در اثر ندانم کاری هایم همه فشارها روی هم جمع شده و با اینکه
دوباره ترم تابستانه برداشته ام هنوز نمی توانم با قطعیت بگویم این سال
تحصیلی با بقیه همکلاسی هایم فارغ التحصیل می شوم.
عاطفه طیّه (مصاحبه کننده) این بیت ه ا سایه (هوشنگ ابتهاج) را می خواند :
من اندُه خویش را ندانم
این گریۀ بی بهانه از تست
استاد گریۀ بی بهانه چه حالیه؟
ه ا سایه ( سکوتی عمیق می کند...) یه وقتهایی هست که آدم نمی دونه چه مرگشه واقعا. خیلی چیز عجیب و غریبیه . یه زمانی شما علت مشخصی برای گریه دارین ؛ از یکی جدا افتادین، مصیبتی بهتون رو کرده، ولی یه وقتی شما ظاهرا چیزتون نیست ولی در واقع هست ولی شما نمی دونین چیه. گریۀ بی بهانه ایم حالت گمیه که آدم گاهی وقته
امد نزدیکم .نمیدانم کلاس چهارم هست یا پنجم.شنیدم که گفت :" داداش باز که بو میدی" نگاهش کردم.گفت : "تو مدرسه بهمون گفتن درباره ایران بنویسم"
در ذهنم دنیایی کلمه آمد. اما به او نگفتم . برایش زود بود.درد آور و وسیع.بر احساسات و اعصابم غلبه کردم.برایش دکلمه ایران از داریوش عزیزم را پلی کردم.تا اگر خوشش آمد؛ قبل از هر‌چیزی یک میهن پرست بزرگ شود و اول از همه ایرانی بماند.
بنویس : "مرهم دردش کمی آزادی است"
گفت:" آزادی یعنی چه ؟"  خندیدم و بغلش کردم.گفت : "بو
حاکمان درست می‌گویند جوان‌هایی که نمی‌توانند یک زندگی را اداره کنند چگونه می‌توانند در مورد بی‌لیاقتی ایشان برای اداره‌ی کشور نظر بدهند؟ وقتی حالم خوش نیست حالم را نپرس، منتظر خیلی ممنون خوبم نباش، گمان نکن بابت آن همه دزدیدن‌های نگاهم قادر به اعتراف گرفتن از زبانم باشی. دارم به چیزهای خوب فکر می‌کنم تا اگر پرسیده باشی به چه چیز فکر می‌کنی دروغ نگفته باشم، ببین در این عصر بی‌پولی سر خودم را تا کجا با گول سرگرم می‌کنم. با این حال بدم
بار nام است و آخرین بار نیست: خدا surpriser است. غافلگیر می‌کند. قدرتش، شوخ‌طبعیش و حکمتش، من حیث لا یحتسب نقاب از چهره برمی‌کشد. یک جوری گردون را می‌چرخاند که حساب تتا و فی و آر از دست آدم در برود.
و باور کند... که بهشت و جهنم آدم‌ها یک گوشه‌ای همین‌ دور و برهاست.
و بعد از او... هیچ قدرتی بالاتر از ترکش قلب‌های شکسته نیست!
تو ببخش و رها کن.
یک شب که دیگر سال‌هاست حواست نیست،
گذشته‌ات را با زانوی زخمی به پایت می‌اندازد.
بعد -مثل حالتی که قبل از مرگ ر
فردا می خواهیم برویم سیزده بدر؟
خبرنگار شبکه خبر : شهر پلدختر دچار ابگرفتگی شدید شده و مردم به کمک نیازمندند .
فردا می خواهیم برویم سیزده 
خبر نگار شبکه خبر : هموطنان عزیز شدت ابگرفتگی به حدی است که مردم خانه خود را رها کرده و به مناطق بلند تر رفته اند
فردا می خواهیم برویم
خبرنگار شبکه خبر : بعضی از هموطنانمان در سیلاب گرفتار شده اندو به بالا پشت بام ها رفته اند.
فردا می خواهیم 
خبر نگار شبکه خبر : جناب استاندار با توجه به اخباری که رسیده است که
خرید کتاب

روزکی چند در جهان بودم
 
بر سرِ خاک باد پیمودم

ساعتی لطف و لحظه‌ای در قهر
 
جانِ پاکیزه را بیالودم

باخرد را به طبع، کردم هَجو
 
بی‌خرد را به طمع بستودم

آتشی برافروختم از دل
 
و آبِ دیده ازو بیالودم

با هواهای حرص شیطانی
 
ساعتی شادمان بنغودم

آخرالعمر چون سرآمد کار
 
رفتم تخم کِشته بدرودم

گوهرم باز شد به گوهر خویش
 
من از این خستگی بیالودم

کس نداند که من کجا رفتم
 
خود ندانم که من کجا بودم


دل گرچه درین بادیه بسیار شتافت
 
یک‌موی
گَر به چُوگان کَفَش بخت رساند سَرِ مامی نَهد بر سَر ما دستِ فَلَک افسرِ مادر طواف حرم کعبهٔ کوی تو برفتهمچو مُرغِ کفِ بازیچه طفلان برِ ماگر نداری سَرِ آبادی دل های خرابکو کجا رفت و چه شد رَحم به‌ چشم تر مانالهٔ ما نَبُود از سِتَم بخت٘ نگونروی ما شد سیه از تیرگی اخترِ ماباشد از دوست عجب آنکه کند سِیر جهاننکند میلِ تماشای سرِ بسترِ ماسرِ کاری نَبُود هیچ به اَبنای زمانگر لبالب شود از دختر زَر ساغر ماخشک شد خشک ز بی آبی الطاف بُتاننَخل امّید دل
 
 
 
چو روزی من گذر کردم به نارستان.........ز خود بیخود شدم چون جمله مستان
تلو خورد یکی تنه زدم من.........بجستم کیست کو را عذر دهم من
چو چشمانم به اندامش بیوفتاد...... دل و دینم به یکجا رفتش از یاد
درونم حس کردم بی تابی از او.....که من دیدم فقط زیبایی از او
فریبا که شنیدم اینجا بدیدم...... قسمت خود دیدم و زودش بچیدم
گرفتم من نشاندم او را به زانو.......ظرافتش دیدم چون جسم بانو
کشیدم دست خود به روی گونه......بکردم موهایش با دست شونه
چو نفسم فطرتم را فائق امد...... دگر
با تو گفتم چون تو اهل شنیدنیتو پناه من برای تپیدنییار مگر چند بار باید وصل شود و امتحان کنی؟ای کاش به یار مُرده ات،دوباره تر مرحمت کنیبنشسته ام خیز بر زمین به تکاپوی تودانسته بودی که در فراق ز زجّه میمرم،رئوف تویی و من میپرسم کِی قرار است با آهویِ فراری.. ، آشتی کنی؟!من یکسره به زمزمه یا رضای تو مشغولم و،ای کاش شاه برای کنیزش دلداری کنییکسر خلاص فکر تو و دگر ندانم ،هییچچشم انتظار بنشسته ام خیز بر زمین،تو،برای کار و وارم فکر کنی..من در خودم فرو
مرد همسایه آواز می خواند. به لطف در و دیوار های نازک تر از کاغذ صدایش توی راهرو ساختمان اکو می شود. شعرش نامفهوم و گنگ است ولی صدایش زیباست. سکوت می کنم و به نوای آهنگین صدایش گوش می دهم و تصور می کنم چه شکلی است. شکم گنده و با کله ای خربزه ای شکل که ته خربزه اش یک مشت موی سیاه گذاشته بماند که اسمش را ریش بگذاریم! یا ...
 می دانم جوان است چون بچه ندارند، چون زنش را دیده ام که نوعروس است و به شدت مغرور. پس می باید جوان باشد.
در همین فکرهای مهربان بودم ک
ظالمی را حکایت کنند که هیزم درویشان خریدی بحیف و توانگران را دادی بطر ح. صاحبدلی بر او گذر کرد و گفت :
مارى تو که کرا ببینى بزنى
یا بوم که هر کجت نشینى نکنى
زورت از پیش مى رود با ما
با خداوند غیب دان نرود
زورمندى مکن بر اهل زمین
تا دعایى بر آسمان برود
حاکم از گفتن او برنجید و روی از نصیحت او درهم کشید و بر او التفات نکرد تا شبی که آتش مطبخ در انبار هیزمش افتاد وس ایر املاکش بسوخت و ز بستر نرمش به خاکستر نرم نشاند .
اتفاقا همان شخص بر او گذشت و دیدش
 
بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
یادم آمد که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و درآن خلوت دلخواسته گشتیم
ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست ب
http://caffeketab.blog.ir/:
چندی ست روزگار برای تمام مردم سخت و ناگوار گشته است . روزها سکوت مرگباری تمام جامعه را در بر می گیرد ،گروههای وات ساپی و تلگرامی بنا بر هر مصلحتی متلاشی شده اند؛ بی خیالی نصبت به رشد روز افزون دلار و قیمت سرسام آور طلا؛ارزاق قد علم کرده و املاکی که درخاک خود غوطه ور ؛برای بهای بالای بیع ناز و افاده فروخته؛ تره بار ترقی کرده با مواد زائد شیمیایی ؛پلاسیده در برابر صعود قیمتها؛؛؛: بر ارتقا سکوت مدد می رساند.
روزها با خودم کلنجار ر
خیلی بهتر شد...
نامه مشروطیم امروز رفت در خونه دقیقا دو روز بعد اینکه اومدم خوابگاه دانشکده 
مادرم چندین بار باهام تماس گرفت نشد بردارم قبل از اینکه بفهمم نامه رسیده خونه، اونم بخاطر اینکه تو کلاس بودم گوشی رو حالت سکوت بود...
حالا بدبختیم تکمیل تر شد
زمونه دو هیچ ازم جلوتره
دو هیچ به نفعش
بدبختی پشت بدختی 
ولی همیشه بدتر وجود داره
خدا عاقبتمون رو بخیر کنه
حالم داغونه
معلق در هواااااا
 
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشمو او در فغان و
در اندرون من خسته دل ندانم که کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغا
 
درونِ ما، ما را بس.به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافی‌ست و همین درون میداند حقیقت چیست.برای من همیشه، همین کافی بوده‌ است. همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام میدهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافی‌ست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت میکنم و گاهی کنار میروم. اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح د
در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
 
درونِ ما، ما را بس.به نظرم همیشه درون خود آدمها برای خودشان کافی‌ست و همین درون میداند حقیقت چیست.برای من همیشه، همین کافی بوده‌ است. همین که بدانم خودم در درونم چه کسی هستم و چه کاری انجام میدهم و با چه تفکر و هدفی آن را انجام میدهم. برای من همین کافی‌ست و به همین علت در بسیاری مواقع فقط سکوت میکنم و گاهی کنار میروم. اگر که در بیرون بدن راه فراری باشد مانند حرف زدن، توضیح دا
چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست
سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

سرم به دنیی و عقبی فرو نمی‌آید
تبارک الله از این فتنه‌ها که در سر ماست

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب
بنال هان که از این پرده کار ما به نواست

مرا به کار جهان هرگز التفات نبود
رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

نخفته‌ام ز خیالی که می‌پزد دل من
خمار صدشبه دارم شرابخانه کجاست

چنین که صومعه آلوده شد ز خون دلم
گر
سینا می‌گفت:
هر رابطه انسانی، یک بازی است. رابطه‌های از دست رفته، بازی‌هایی هستند که تو در آن‌ها باخته‌ای و این الزاما به این معنی نیست که دقیقا چیزی را از دست داده باشی، تو صرفا خوب بازی نکرده‌ای و یک بازی را باخته‌ای.
امروز حرف‌های سینا را خوب با خودم مرور کردم. به نظرم تا حد خوبی، حرف‌هایش دقیق هستند.
من خوب بازی نکرده بودم- البته بگذریم که او هم خوب بازی نکرد و ما هر دو این بازی را باختیم. اما آنچه که من را به فکر واداشت، این بود که من چ
227-  و من دعاء له (علیه السلام)> یلجأ فیه إلی اللّه لیهدیه إلی الرشاد <اللَّهُمَّ إِنَّکَ آنَسُ الْآنِسِینَ لِأَوْلِیَائِکَ وَ أَحْضَرُهُمْ بِالْکِفَایَةِ لِلْمُتَوَکِّلِینَ عَلَیْکَ تُشَاهِدُهُمْ فِی سَرَائِرِهِمْ وَ تَطَّلِعُ عَلَیْهِمْ فِی ضَمَائِرِهِمْ وَ تَعْلَمُ مَبْلَغَ بَصَائِرِهِمْ فَأَسْرَارُهُمْ لَکَ مَکْشُوفَةٌ وَ قُلُوبُهُمْ إِلَیْکَ مَلْهُوفَةٌ إِنْ أَوْحَشَتْهُمُ الْغُرْبَةُ آنَسَهُمْ ذِکْرُکَ وَ إِنْ صُب
دیشب که داشتم با دردانه مشاعره‌ی کامنتی می‌کردم، به دنبال شعر یادداشت‌های گوشیم رو می‌گشتم. همیشه، شعر رو حتی اگه یک بیت باشه، با اسم شاعرش می‌نویسم تو گوشی، اما دیشب یه شعری پیدا کردم که شاعر نداشت. یه‌کم دقیق‌تر خوندمش یادم اومدم شعر خودمه :)) یعنی یه‌کم امیدوار شدم که در نگاه اول خیلی داغون نیومد به نظرم :)
تصمیم گرفتم، این شعرهایی که سالی یه بار پراکنده اینور اونور می‌نویسم رو تو یه دفتر سرجمع بنویسم. حداقل بعد سی سال، سی تا شعر دارم
عقل های بالا جراحی شد، درد دارم... ولی خب خداروشکر انشالله اگه چند روز دیگه خوب شه و مشکلی پیش نیاد میتونم بگم راحت شدم و یه مقدار از دغدغه هام کم شد.
دم دکتر هم گرم با اینکه یکم با دستیار و منشی عصبانی برخورد میکرد ولی بنظرم انصاف داشت... حالا من نمیدونم دکترا چه فرقی با هم دارن، شاید موادی که استفاده میکنن فرق داره.. نمیدونم ولی خب هزینه‌ای که گرفت قابل تحمل تر بود...
اینو روم نمیشد تعریف کنم ولی خب اینجا قراره حس و حال هام رو ثبت کنم، هر چند عجیب
گاهی دور شدن باعث شناخت بیشتری میشود.دلم میخواهد فارغ از همه ی قید و بندها آزادانه حرکت کنم،این ارتباطات بیش از حدم با سایر آدم ها پر و بالهایم را میبندند.نمیتوانم این محدودیت ها را تحمل کنم.خوش دارم در سکوتی عمیق فرو بروم و خودم را بشناسم.نه اینکه ندانم که هستم...نه...میخواهم کمی با خودم وقت بگذرانم.
تنهایی در خیابان قدم بزنم...
تنهایی به کافه ای خلوت بروم...
تنهایی موسیقی گوش کنم...
تنهایی بنویسم و بنویسم و بنویسم تا پر بشوم از خالی...
میخواهم یکب
خواستن از تو نوشتن تا نشود گم آن‌چه باید بودن؛ خواستن از تو نوشتن تا از عشق و از مهر و از خلوص نوشتن. خواستن از تو، که چشمه‌ای پاکی و می‌شویی و می‌روبی و آلام التیام بخشی و روح را، جان. خواستن از جانِ تو که جان و نفس و امید بخشیدن.
خواستن از جرعه‌ای آب حیات که زنده کند مرده را و جوان کند پیر را و سرپا سازد زِپافتاده را. خواستن و خواستن‌های بی‌شماره از چشمه‌ی جاودانگی مهر که عشق بخشیدن و عشق ریختن و در آن ماء رخصت غسل دادن تا گناه شسته شود و قد
نوشتن
بهتر از ننوشتن است. این هم یک تجربه است که بعضی وقت‌ها احساس می‌کنم این کار
بیهوده‌ است ولی بعد از چند سال می‌فهمم باهوده بوده.، نوشتن را می‌گویم. می‌خواهم داستان پادشاهی را
بنویسم که حس چشایی‌اش را از دست داده و بابت خوشحالی نکردن در جشن‌های دربار
شرمنده است. نکته‌ی ظریف و اخلاقی خاصی هم ندارد فقط می‌خواهم یک انشا از حرف شین
بنویسم، فقط می‌خواهم، وگرنه ادامه‌ی زندگی‌ام را به انجام این کار مشروط نکرده‌ام.
به هر حال داستانش شکل
ره به کوی دلبر خود در نهان باید گرفت 
نِی به ظّن و یا هیاهو و گمان باید گرفت 
سر به هر راهی سپردم ره به مقصودم نَبُرد
آخر ای آرام جان این ره چسان باید گرفت 
یک بگفتا بوی زلفت، وان دگر گفتا ز لعل
ناوکِ بی باکت* اما، از کمان* باید گرفت 
نرگس مستت اگر آشوبگر یا جان ستان 
شهد شیرین از لبانت را نهان باید گرفت 
باده ی نابی که من را همچو رسوا کرده است
رطل مرد افکن* آن کوی مغان باید گرفت 
بر سر آنم شبی جام اَنَالحق* را زنم 
زانکه چون منصور* تیغش را عیان بای
اسفند یعنی انتظار برای بهار و مرور کردن یک سال که برما رفت.
سالی که گذشت سالی بود پر از فراز و نشیب.
از بازسازی آن خانه قدیمی  که رمق مان را کشید گرفته است تا نوسانات افتضاح اقتصادی.
به خانه که نگاه میکنم، آن رمق رفته تا حدی بر میگردد
نگاه میکنم به نهال خرمالویی که اسفند کاشتیم و انجیری که حالا پر از میوه شده و انگوری که ریز ریز جوانه زده و گلهای رنگی رنگی که جانمان را صفا میدهد و بدو بدوی بچه ها در حیاط و دیگر هیچ.
بابت همینها تا نفس میکشم خدا را
این روزها بیش‌تر از همیشه، احساس غریبگی با آدم‌های دور و اطرافم می‌کنم. آدم‌ها را نمی‌فهمم. اشیا را نمی‌فهمم. توالی شبانه‌روزی برایم ناشناخته است انگار. با آشنایان غریبم و با اشیا غریب‌تر از همیشه. لذت این روزهایم خلاصه است در اندک برفی که از قدم برداشتن بر رویش مست می‌شوم. برف و سردی و سرمایی که تا مغز استخوان ادم نفوذ می‌کند. عاشق لحظاتی هستم که از شدت سرما حتا نمی‌توانم سیگار را لای انگشتانم بچرخانم. سرمایی که تمام حس آدمی را می‌ربا
ابا صالح دلــــم سامان نـــدارد.... مگر هجر تــو را پایـــان نـــدارد
ابا صالـــح بیـــا دردم دوا کــن..... مرا از دیدنـــت حاجــت روا کن
ابا صالح مـــرا با روسیــــاهی .... به خود راهم بده با یک نگاهی
ابا صالح فقیــــرم من فقیـــرم ..... بده دستی که دامانت بگیـــرم
ابا صالح تو خوبی مـن بدم بــد ..... مرا از درگهــــت ردم مکــن رد
اباصالح چه خوش زیبنده باشد ..... کـه تو لعل لبت پر خنـده باشد
ابا صالح عزیـــــز آل یاسیـــــن ..... بیا درجمع ما یک لحظه بنشی
از اولین باری که با پدیده ای به نام وبلاگ نویسی آشنا شدم ، حدود یازده - دوازده سال میگذرد. آن روزها دختر بچه ای در مقطع راهنمایی بودم که با تشویق اطرافیان در مسابقه ی وبلاگ نویسی با موضوع نماز پا به دنیایی گذاشتم که برایم سرشار از تجربه های تلخ و شیرین شد.حالا در آخرین روزهای بیست و پنج سالگی ، با وقفه ای نسبتا طولانی ، تصمیم گرفته ام برگردم به همین فضای قدیمی که درس های بسیاری برایم داشته و انگار شده است شرط نوشتنم.دلیل عمده ی بازگشتم این است ک
هوا هوای بهار است و باده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی، پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روی من، ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستی ما، ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما، ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم ازین جهان خراب
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، بار
باسمه تعالیحضرت فاطمه (س)قصیده اولمرغ دل پر می زند سوی مزار فاطمه       گشته روز عاشقان چون شام تار فاطمه چند بیت این قصیده گفته ام اندر بقیعگریه و شیون کنم چون چشم زار فاطمهروزها سر می برم بر پشت دیوار بقیعبلکه جویم تربت و خاک مزار فاطمههر کجا دل میرود مستانه اندر جستجوکی بجوید بی نوا ، آن لاله زار فاطمهمن ندانم در کنار احمدی یا مجتبیحضرت احمد شدی خود هم جوار فاطمه؟مرگ زهرا شد سبب ، از ضرب در بر پهلویشچون ستم شد باعث آن احتضار فاطمهگریه و شی
چند دقیقه‌ای بیشتر نبود که بیدار شده و همان‌طور در جایم دراز کشیده بودم. از توی هال صدای زنگ موبایل آمد، مادر برداشت. تماس تصویری بود با صدای بلند. دایی می‌گفت BBC دارد می‌گوید سردار سلیمانی را زده‌اند. مادر می‌پرسید سردار سلیمانی کیست؟ آرام در جایم نشستم و به صداهای بیرون گوش دادم. گوشی را برداشتم و در کادر گوگل نوشتم "سردار سلیمانی" صفحه‌ها را باز می‌کردم و می‌خواندم، جوری که انگار الفبای فارسی را بلد باشم، اما معنای لغات را ندانم. فاید
از اولین باری که با پدیده ای به نام وبلاگ نویسی آشنا شدم ، حدود یازده - دوازده سال میگذرد. آن روزها دختر بچه ای در مقطع راهنمایی بودم که با تشویق اطرافیان در مسابقه ی وبلاگ نویسی با موضوع نماز پا به دنیایی گذاشتم که برایم سرشار از تجربه های تلخ و شیرین شد.حالا در آخرین روزهای بیست و پنج سالگی ، با وقفه ای نسبتا طولانی ، تصمیم گرفته ام برگردم به همین فضای قدیمی که درس های بسیاری برایم داشته و انگار شده است شرط نوشتنم.دلیل عمده ی بازگشتم این است ک
فیلم ماجرای پدری است که دوران خردسالی
وحشتناکی را سپری کرده و پس از سال ها دختر خردسال خود را در جریان یک کودک
ربایی از دست می‌دهد و مدت ها نمی‌تواند با این موضوع کنار بیاید تا
جاییکه لحظات زندگی‌اش با رنج و غم می‌گذرد تا اینکه بدون مقدمه نامه‌ای
دریافت می‌کند تا به کلبه‌ای در جنگل، همان‌جا که دخترش به قتل رسیده برود.
او در راه تصادف کرده و به کما می‌رود اما در رؤیا و فضایی روحانی گونه
موفق می‌شود که بالاخره جنازه دخترش را پیدا کرده
نمی دانم اگر در تهران بودم به قالیباف رای می دادم یا نه؛ اما قطعا به لیست سی نفره اصولگرایان رأی کامل نمی دادم و تشخیص خودم را در این خصوص بهتر از تشخیص صاحبان قدرت می دانم و ترجیح می دادم طرف بچه های پا پتی بسیج و فحش خورهای انقلاب را بگیرم تا حقوق بگیران گردن کلفت نظام را.
قالیباف هم ایراداتی دارد مثل احمدی نژاد که ایرادات خودش را داشت؛ اما زدن بیش از حد و تخریب قالیباف را جایز نمی دانم درست مثل زدن ناجوانمردانه و تخریب احمدی نژاد که هم باعث
میلاد ابانا صاحب الامر والعصر والزمان عج


 

از چیست تو ای دوست که از دیده نهانی

بر دیدۀ دلها چو شب و روز عیانی

ای مظهر الطاف خدا بهر معانی

افسوس ندانم به کجا یا چه مکانی

بنمای رخ مَهوَشَت ای یوسف ثانی


 
ادامه مطلب
من دوست دارم از تو بنویسم. از تو ای برادر کامبوجی.تلویزیون تا گل سوم چهارم نشانت داد. نشان داد که آنجا آمدی با سه پرچم و دو طبل و یک بلندگو. بعد از آن گل‌ها دیگر نشانت نداد ولی لابد هنوز هم همان جا، در استادیوم ایستاده بودی.ایستاده بودی و خرد شدن تیمت را تماشا می‌کردی. اگر اینقدر اهل فوتبال بودی که برای تیمت آمده بودی تا اینجا، تا ورزشگاه آزادی، لابد قبل از بازی هم می‌دانستی که اوضاع چطور است. لابد می‌دانستی که تیمت رده ۱۶۹ رده‌بندی فیفا است
هوا هوای بهار است و باده باده ی ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب
در این پیاله ندانم چه ریختی، پیداست
که خوش به جان هم افتاده اند آتش و آب
فرشته روی من، ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب
به جام هستی ما، ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما، ای چراغ ماه بتاب
گل امید من امشب شکفته در بر من
بیا و یک نفس ای چشم سرنوشت بخواب
مگر نه خاک ره این خرابه باید شد
بیا که کام بگیریم ازین جهان خراب
بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، بار
قبلا پدرم من را تا در دانشکده برده بود. درست است که در این دانشکده لعنتی ترم اولی محسوب می شدم اما آنقدرها هم با قوانین لعنتی اش بیگانه نبودم که ندانم اجازه بردن ماشین شخصی را نمی دهند . ما قبلا قانون را شکسته بودیم ولی آن روز نگهبان بد روی بد خوی بسیار بسیار زشت من را جلوی حراست پیاده کرد و دستور داد که بقیه مسیر را با سرویس دانشگاه بروم.... سرویس دانشگاه مینی بوس سبز زشتی بود که در آن لحظه تنها چیزی بود که در نظرم زشت تر از نگهبان حراست آمد. من ع
تشنگی ام در علوم مختلف مرا به وادی سعی و مطالعه کشانده بود...
از پس سالها مطالعه، دانایی ام در بسیاری از زمینه ها بد نبود... و خوش صحبت هم بودم... طوری که وقتی فرد جدیدی وارد بچه های درس و بحث میشد و خیلی پیشینه مذهبی نداشت آقا مهدی سعی میکرد اون شخص رو با من آشنا کنه... چون مدتی در فلسفه غرب غرق بودم و با ادبیات آنها آشنا بودم... در هنرهای مختلف به لحاظ عملی و نظری چند سالی وقت جدی گذاشته بودم... دانش عمومی ام در مزاج شناسی و مبانی طب سنتی بد نبود، از م
چند روز بود پشت سر هم می‌نوشتم... چندتاییش رو اینجا هم شاره کردم!
الآن چندین روزه که هیچ متنی ننوشتم!!
انگار روحم چند وقت یه بار پریود میشه و برون‌ریزی داره و بعد که خونش بند اومد، مییره تا بار بعدی که معلوم نیست کی ممکنه پیش بیاد :)) این خون‌ریزیه محدود به نوشتن نمیشه و از خواب دیدن‌های هرشب تا day dreaming و غیره متغیره...
دل‌نشین‌ترین دل‌نوشته‌هام (دل‌نشینی امریست نسبی و حداقل برای خودم دل‌نشین‌تر بودن به نسبت :دی) هم توی همین بازه‌های کوتاه
هر چیز می‌نویسم٬ پنداری دلم خوش نیست و بیش‌تر آن‌چه در این
روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش به‌تر است از نا نبشتن.
ای دوست، نه هرچه درست و صواب بُوَد، روا بُود که بگویند. و
نباید که در بحری درافکنم خود را که ساحلش پدید نبُود و چیزها نویسم بی‌خود که چون
واخود آیم برآن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست، می‌ترسم – و جای ترس است- از مکر
سرنوشت. حقا و به حرمت دوستی که نمی‌دانم که این‌که می‌نویسم راه سعادت است که می‌روم
یا راه شقاوت.
حق
تشنگی ام در علوم مختلف مرا به وادی سعی و مطالعه کشانده بود...
از پس سالها مطالعه، دانایی ام در بسیاری از زمینه ها بد نبود... و خوش صحبت هم بودم... طوری که وقتی فرد جدیدی وارد بچه های درس و بحث میشد و خیلی پیشینه مذهبی نداشت آقا مهدی سعی میکرد اون شخص رو با من آشنا کنه... چون مدتی در فلسفه غرب غرق بودم و با ادبیات آنها آشنا بودم... در هنرهای مختلف به لحاظ عملی و نظری چند سالی وقت جدی گذاشته بودم... دانش عمومی ام در مزاج شناسی و مبانی طب سنتی بد نبود، از م
بسان نورسیده طفلِ گریانی

که از زهدانِ مادر عاقبت بیرون بیاید

زندگی را

باز آغازیدن از آغاز خواهم کرد در دم

آن زمان که پیشِ چشمِ مردمک‌های غبارآلودِ بی‌خوابم

ببینم چشم‌هایت را

 

حیاتم،

سربَهای لحظه‌ای که‌ات بی‌هوا در بر بگیرم

سخت محکم

چنان چون صخره‌ای از ابتدای خلق گیتی در دل کوهی

–هر آنچ آن را به پیش آید

نجنبد یک وجب از جا–

مماتم هم

 

عزیزا، ماهچهرا، دلبرا، یارا!

نمی‌دانم کجا، کِی آخرت بینم

ندانم هیچ آیا

روز خواهد بود یا شب

د
به همه‌ی لحظه‌های زندگی‌ام فکر می‌کنم که احساس کرده‌ام تنهای تنهایم. و بدحال و پریشان بوده‌ام.به همه‌ی چیزهایی فکر می‌کنم که برای گذر از پریشانی‌ها و سرگشتگی‌ها خودم را به آن‌ها سرگرم کرده بودم. فیلم‌ها و آهنگ‌ها و فکرها و مسخره‌بازی‌ها و هر چیز دیگر.اما هر بار به این فکر می‌کردم که به چه راهی بروم که از این حال پریشان، برای همیشه خلاص شوم؟
به دنبال یک درمان قطعی و همیشگی بودم. دنبال یک راه تماما درست. دنبال یک نفر که بدانم حرفش برای
15 آوریل 2020
قربانت گردم، برای من بی مفهوم جلوه میکند تا از امور روزمره ام برای تو بنویسم. چون با احتساب کار و کاسبی که دارم، تمام روز را در این فکرم که جیبم خالی نشود و از پشت خنجر نخورم. تمام روز را در این فکرم که شکست نخورم. همانطور که امروز از صبح تا همین الان که این سطور را مینویسم، با هزار آدم هفت خط و شارلاتان سرو کله زده ام. افسوس! اما خبر خوبی که برایت دارم این است که امورم به زودی اصلاح میشود، کارها خوب پیش میرود و همه چیز سر جایش اتفاق می
       روزگار عجب مشاطه ای است ، هر روز چیز تازه ای در مسیر راهت قرار میدهد ، گاه آنقدر غیر قابل باور که تا مدت ها مات یک حقیقت تلخی و از حال خویش بی خبر چون کلافی سر در گم ، هرجا سراب میبینی ، دیوانه وار در هزار توی آرزو هایت دور خویش می گردی تا باورش کنی تومار عمرت به هم پیچیده شده و روزگار سر آمده است . زمانی از ارتفاع می هراسیدم و روزی وحشت از دریا و لحظه ای از حرم آتش و امروز از گم شدن در خویش می هراسم ، از فراموش شدن و فراموش کردن ، از به یغما رف
واقعا آیا خوشی های زندگی ارزش سختی هاشو داره ؟ آیا زندگی اونقدری ارزش داره که به خاطرش مجبور باشیم سختی های طاقت فرساشو به جون بخریم ؟ کی گفته ارزش داره بخاطر یک روز آرامشی که باز هم در اون آرامشت کامل نیست مدت ها سختی و رنج بکشی ؟ کی گفته اصلا تو دنیا چیزی به اسم لذت هست ؟ یکی از بهترین لذت هارو در نظر بگیر،فکر کن داری لذت میبری .ولی یکم واقع بینانه تر ! یعنی همه چی رو نظر بگیر ،همه اتفاقاتی که ممکنه بیوفته . از کوچکترین تا بزرگترین .ممکنه همین ا
اشعار اسماعیل نواب صفا
اشعار اسماعیل نواب صفا
اسماعیل
نواب صفا (۲۹ اسفند ۱۳۰۳ کرمانشاه – ۱۹ فروردین ۱۳۸۴ تهران)، نویسنده،
محقق، شاعر و ترانه سرای معروف و برجستهٔ ایرانی بود. سرانجام چراغ عمر پر
فروغ و پر افتخار استاد اسماعیل نوّاب صفا در ساعت ۱۱ صبح روز جمعه ۱۹
فروردین ماه سال ۱۳۸۴ به خاموشی گرائید و پیکر ایشان در قطعه هنرمندان واقع
در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد.
اشعار اسماعیل نواب صفا
ای جوانی
 رفتی ز دستم ، در خون نشستم
جوانی، ک
میترسمازاینروزهام
ازفردا 
میترسماینانتظارتمامنشود
اینکهبهآخرشرسیدهباشم
توراملاقاتنکردهباشم 
اینکهندانموقتپریشانیاتچطورآراممیشوی
اینکهاگهبیخبرماندمازتبیآنکهبپرسم  کجامیتوانمپیدایتکنم
اینکهوقتیخوشحالیکداملباسترامیپوشی
اینکهکدامیکیازعطرتهایترابیشتردوسداری
اینکهچهسبکموزیکهاییرامیپسندی
اینکهعاشقکدامیکیازفصلهایسالی
اینکهبلیتمسافرتکجاخوشحالتمیکند
اینکهقهوهاتراشیرینمیکنییانه
میبینیخیلیچیزهاهست 
کهمندوستدارمقبلاز
میترسمازاینروزهام
ازفردا 
میترسماینانتظارتمامنشود
اینکهبهآخرشرسیدهباشم
توراملاقاتنکردهباشم 
اینکهندانموقتپریشانیاتچطورآراممیشوی
اینکهاگهبیخبرماندمازتبیآنکهبپرسم  کجامیتوانمپیدایتکنم
اینکهوقتیخوشحالیکداملباسترامیپوشی
اینکهکدامیکیازعطرتهایترابیشتردوسداری
اینکهچهسبکموزیکهاییرامیپسندی
اینکهعاشقکدامیکیازفصلهایسالی
اینکهبلیتمسافرتکجاخوشحالتمیکند
اینکهقهوهاتراشیرینمیکنییانه
میبینیخیلیچیزهاهست 
کهمندوستدارمقبلاز
هر چیز می‌نویسم٬ پنداری دلم خوش نیست و بیش‌تر آن‌چه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش به‌تر است از نانبشتن.

ای دوست، نه هرچه درست و صواب بُوَد، روا بُود که بگویند. و نباید که در بحری درافکنم خود را که ساحلش پدید نبُود و چیزها نویسم بی‌خود که چون واخود آیم برآن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست، می‌ترسم – و جای ترس است- از مکر سرنوشت. حقا و به حرمت دوستی که نمی‌دانم که این‌که می‌نویسم راه سعادت است که می‌روم یا راه شقاوت.

حق
.
ای غزل‌سرای بداهه‌ی عشق،
در این انزوای معصومانه‌ی ستارگان،
وانهاده‌ام بر اوهام غریبانه‌ات،
بلوغ زودرس تمام شب‌ها را؛
که مرا تا اوج خفتگی در آغوشت،
به بوسه‌ای بر لب‌هایم طلب‌کار می‌کند!
.
•••••••
.
ای قصیده‌‌ساز حماسی،
به میعادگاه خدایان شب قسم؛
تب می‌کند تمام حسرت‌های کودکی‌ام،
گر رحم نکنم بر آن لبی،
که از شرابه‌های عاشقانه‌ی ما، تر شده است!
من،
نمی‌دانم که هوس،
چگونه از شراب بزم عاشقان می‌نوشد؛
لیک،
می‌بندم پلک غریبه‌ای
قسمت اول را بخوان قسمت 22
-به همین خیال باش...
لباش رو جمع می کنه و در حیاط پشت سرمون بسته میشه. سمت خونه اش میره و نمی خوام حرف زدنم باهاش رو به داخل خونه اش بکشونم و همین جا داخل حیاط خواسته ام رو مطرح میکنم:
-میشه بیای و هراتفاقی دیشب افتاده رو برای پارسا بگی؟ به خاطر حماقت جنابعالی باهم به مشکل خوردیم!
می چرخه و دست داخل جیبای شلوار سفید رنگش می کنه و انگار تمام ژستاش برام رو مخن.
-باشه، میام بهش می گم دوست دختر سابقم حالش بد شد و بردمش خونه ام و .
p.p1 {margin: 0.0px 0.0px 0.0px 0.0px; text-align: right; line-height: 25.0px; font: 14.0px 'XB Niloofar'; color: #000000; -webkit-text-stroke: #000000}
span.s1 {font-kerning: none}


پرده‌ی سوم: در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست؟ که من خموشم و او در فغان و در غوغاست. 


p.p1 {margin: 0.0px 0.0px 0.0px 0.0px; text-align: right; line-height: 25.0px; font: 14.0px 'XB Niloofar'; color: #000000; -webkit-text-stroke: #000000}
span.s1 {font-kerning: none}


ترم پنج به لحاظ درسی ترم خیلی خوبی بود. البته خیلی نکته‌ی خاصی از آن به یاد ندارم. ترم شش اما تصمیم گرفته بودم گازش را بگیرم و هرچه زودتر به دانشجوی کارشناس
به نام خدای شنهای طبس




بخشی از آخرین مصاحبه حاج سید احمد خمینی روز
۲۱ اسفند چهار روز پیش از درگذشت سید احمد خمینی،  سخنان انتقادی تندی از
او درباره اوضاع کشور در دولت هاشمی رفسنجانی در هفته‌نامه امید منتشر شد.
در ادامه بخشی از این اظهارات یادگار امام خمینی(ره) آمده است.
 «الان
داخل شانزدهمین سال از عمر انقلاب اسلامی هستیم و هنوز بعضی از مسئولین،
حتی مسئولین نهادهایی که پس از انقلاب تاسیس شده اند، مشکلات مدیریتی و
مسایل خود را به گردن ر

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها